داستان های انگلیسی
موج انگلیسی
درباره وبلاگ


با سلام خدمت شما عزیزان. من سعی می کنم تا جایی که می توانم مطالب، مکالمات،داستان ها،آموزش ها و... جالب و خوب انگلیسی را در این وبلاگ قرار دهم و مورد استفاده شما دوستان قرار گیرد، پس ممنون می شوم اگر نظر خود را درباره مطالب و وبلاگ بنویسید. با تشکر...
نويسنده
یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:, :: 21:14 :: نويسنده : محمد ظریف

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکی نبود، یه مرد بود که تنها زندگی می کرد. یه زن بود که اونم تنها زندگی می کرد . زن غمگین به آب رودخانه نگاه می کرد . مرد به آسمان نگاه می کرد و غمگین بود
.خدا هم اونها را می دید و غمگین بود  :خدا به اونها گفت  بندگان محبوب من همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید

 

 مرد سرش را پایین انداخت و به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دید . زن به آب رودخانه نگاه می کرد، مرد را دید
خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند، خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید مرد دستهایش را بالای سر زن گرفت تا زیر باران خیس نشود، زن خندید :خدا به مرد گفت  به دستان تو قدرت می دهم تا خانه ای بسازی و هر دو در آن آسوده زندگی کنید مرد زیر باران خیس شده بود، زن دستهایش را بالای سر مرد گرفت ، مرد خندید :خدا به زن گفت  به دستان تو همه ی زیبایی ها را می بخشم تا خانه ای را که او می سازد، زیبا کنی مرد خانه ای ساخت و زن خانه را گرم و زیبا کرد . آنها خوشحال بودند و خدا خوشحال بود یک روز زن، پرنده ای را دید که به جوجه هایش غذا می داد، دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد تا پرنده میان دستهایش بنشیند، اما پرنده نیامد، پرواز کرد و رفت و دستهای زن رو به آسمان ماند، مرد او را دید، کنارش نشست و دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد خدا دستهای آنها را دید که از مهربانی لبریز بودند، فرشته ها در گوش هم پچ پچی کردند و خندیدند خدا خندید و زمین سبز شد :خدا گفت از بهشت شاخه ای گل به شما خواهم داد فرشته ها شاخه ای گل به دست مرد دادند، مرد گل را به زن داد و زن آن را در خاک کاشت، خاک خوش بو شد
پس از آن کودکی متولد شد که گریه می کرد، زن اشک های کودک را می دید و غمگین بود، فرشتها به او آموختند که چگونه طفل را در آغوش بگیرد و از شیره جانش به او بنوشاند مرد زن را دید که می خندد، کودکش را دید که شیر می نوشد، بر زمین نشست و پیشانی بر خاک گذاشت خدا شوق مرد را دید و خندید، وقتی خدا خندید، پرنده بازگشت و بر شانه ی مرد نشست :خدا گفت  با کودک خود مهربان باشید ، تا مهربانی را بیاموزد، راست بگویید، تا راستگو باشد، گل و آسمان و رود را به او نشان دهید، تا همیشه به یاد من باشد روزهای آفتابی و بارانی از پی هم می گذشت، زمین پر شده بود از گل های رنگارنگ و لابلای گل ها پر شده بود از بچه هایی که شاد دنبال هم می دویدند و بازی می کردند خدا همه چیز و همه جا را می دید خدا دید که زیر باران مردی دستهایش را بالای سر زنی گرفته است که خیس نشود . زنی را دید که در گوشه ای از خاک با هزاران امید شاخه ی گلی را می کارد خدا دستهای بسیاری را دید که به سوی آسمان بلند شده اند و نگاه هایی که در آب رودخانه به دنبال مهربانی می گردند و پرنده هایی که......ه   خدا خوشحال بود
چون دیگر
غیر از او هیچ کس تنها نبود

Persian to English translation

 

One was not one other than God was not just anyone, a man who lived alone. She was a woman who lived alone. Sad woman looking at the water on. Man looking at the sky and was sad . God saw the time they were unhappy : God told them My beloved servants meet together Love Be Kind
 
Man threw down his head and looked at water and saw her in the water. Woman river looked, he saw a man God gave them kindly and they were happy, God was pleased and rainy skies Man hands over wife was not soaked up the rain, the woman laughed : God said to the man To give your hands the power to build a house and both live in comfortable Rain had soaked the man, the woman took her hands over the man, the man laughed : God said to the woman The hands of all the beauty I gave up a home that he makes you beautiful Male and female home-made house was warm and beautiful. They were happy and God was pleased A Women's Day, saw a bird that will feed his chickens, his hands raised toward the sky to the birds sit hands, but the birds came, and went flying into the sky remained a woman's hands, he saw a man, sat next to him and hands raised toward heaven They saw God's hands, which were overflowing kindness, the angels in the ear and they both laughed patch Pchy God's green earth was laughed : God said A branch of paradise flower will give you Angels flower branch man gave the woman gave the male flowers and female planting it in soil, the soil will smell good Then the child was born was crying, the woman saw the child's tears and was sad, Frshtha her children learned how to embrace him and sap his life Bnvshand The man saw her laughing, mucker saw milk drinks, landed on the forehead and left the soil God's vision and enthusiasm man laughed, laughed when God, flying back and sat on the shoulders of men : God said Be gentle with your child, to teach kindness, tell the right, to be honest, flowers and goes to heaven and his show, so I always remember is Sunny days and rainy time of the following passage, the ground was filled with colorful flowers and the flowers Lablay was filled with fun for the children who also ran and played God everything and everywhere you see God saw that the rain man hands over the woman is not wet. A woman saw the dust in the corner of hope for thousands of the flower branch Knife Many saw the hand of God the heavens are high and look at the river that are looking for kindness and birds that e ...... God was pleased Because other No one other than he was not alone

روزی مردجوانی وسط شهری ایستاده بود وادعا می کرد که زیباترین قلب دنیا را در تمام آن منطقه دارد. جمعیت زیادی جمع شدند. قلب او کاملا سالم بود وهیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود. پس همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده اند.

مرد جوان در کمال افتخار و وبا صدایی بلندتر به تعریف از قلب خود می پرداخت. ناگهان پیرمردی جلو جمعیت آمد و گفت: اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست. مرد جوان وبقیه جمعیت به قلب پیرمرد نگاه کردند . قلب او با قدرت تمام می تپید. اما پر از زخم بود. قسمت هایی از قلب او برداشته شده و تکه هایی جایگزین آنها شده بود، اما آنها به درستی جاهای خالی را پرنکرده بودند وگوشه هایی دندانه دندانه درقلب او دیده می شد . دربعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه ای آنها را پرنکرده بود .مردم با نگاهی خیره به اومی نگریستند و با خود فکر می کردند که این پیرمرد چطور ادعا می کند که قلب زیباتری دارد. مردجوان به قلب پیرمرد اشاره کرد و خندید و گفت: تو حتما شوخی می کنی ! قلبت رابا قلب من مقایسه کن، قلب تو تنها مشتی زخم و خراش وبریدگی است . پیرمرد گفت درست است . قلب تو سالم به نظر می رسد اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمی کنم. می دانی هرزخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده ام . من بخشی از قلبم را جدا کرده ام وبه او بخشیده ام . گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکه بخشیده شده قرار داده ام ، اما این دو عین هم نبوده اند.

گوشه هایی دندانه دندانه بر قلبم دارم که برایم عزیزند ، چرا که یادآور عشق میان دو انسان هستند . بعضی وقتی ها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده ام اما آنها چیزی از قلب خود را به من نداده اند این ها همین شیارهای عمیق هستند گرچه دردآورند، اما یادآورعشقی هستند که داشته ام. امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارها ی عمیق را با قطعه ای که من در انتظارش بوده ام پر کنند پس حالا می بینی که زیبای واقعی چیست ؟ مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد . در حالی که اشک از گونه هایش سرازیر می شد به سمت پیرمرد رفت . از قلب جوان و سالم خود قطعه ای بیرون آورد و با دست های لرزان به پیرمرد تقدیم کرد. پیرمرد آن را گرفت و در قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را در جای زخم قلب مرد جوان گذاشت . مرد جوان به قلبش نگاه کرد، سالم نبود ولی از همیشه زیباتر بود.


Mrdjvany day urban middle stood the most beautiful heart Vada was born there in all that region. Crowds gathered. His heart was perfectly healthy a compromise on anything that was not entered. So they all acknowledged that his heart is truly beautiful heart that so far have been
Proud young men and cholera louder than your heart can define payment. Suddenly an old man came forward and told the population: but the beauty of your heart is my heart. Vbqyh young man old man looked at the heart of the population. His heart beat strong finish. But it was full of sores. Parts of his heart was removed and pieces they had been replaced, but they rightly places were empty Prnkrdh Vgvshh nick that he could be seen in the heart. In some places there were deep slots that no piece was Prnkrdh them. People stare and looked to his Avmy thought that the old man claims that how the heart is more beautiful. Mrdjvan heart of the old man pointed and laughed and said: You must be kidding me! Raba Now compare your heart my heart, your heart only has a handful Vbrydgy wounds and scratches. The old man said is true. Your heart looks healthy, but I never changed my heart with your heart, do not. Human markers Hrzkhmy know that I've given him my love. Separate part of my heart I've forgiven her trunk. Sometimes he part of your heart that I have been given instead to put my pieces, but these were not the same.
Nick on the corner of my heart that I am Zyznd, because the love between two humans are noted. When some part of my heart to those who've given them nothing but your heart I have left these same slots are deep Drdavrnd though, but who have had Yadavrshqy. I hope they come back someday and deep tracks with a piece that I've been waiting to fill that beautiful So you see what is real? The young man stood up without any word. While tears flowed from her as was the old man went. Young and healthy heart pulled out his piece with trembling hands the old man offered. The old man took it and instead gave his heart and part of his wounded heart and old scar in the heart of the young man says. The young man looked at his heart, was not healthy, but was more beautiful than ever.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





پيوندها


<-PollName->

<-PollItems->


دریافت كد ساعت
ابزار پرش به بالا